نمی دونن فردا 8 صبح کسی زنگ می زنه یانه....
آتشنشان ها ساعت 7 صبح شیفت عوض می کنن
امروز ساعت 6 صبح یه عده مثل همیشه از خانوادهها شون خداحافظی کردن و رفتن سرکار
همه منتظر بودن تا عزیزانشون فردا 8 صبح زنگ در خونه رو بزنن و بیان تو...
اما ساعت 11ونیم یهو ساختمان پلاسکو میریزه پایین...
دلهره
اظطراب
تشویش
موقع ماموریت هم که نمی تونن زنگ بزنن...الان یه عده نگرانن...
نمی دونن عزیزانشون که صبح رفتن سرکار،فردا برمی گردن یانه...
+شوهرت خونه اس؟
-آره،دیروز شیفت بود.صبح اومد خونه.
+خبرداری ساختمون پلاسکو آتیش گرفته،ساعت 11ونیم هم ریخته....
(دیگه جواب پیام هام و نداد.داشتم نگران می شدم که گوشیم زنگ زد!)
+بله
-سلام
+سلام
-من بیرونم،چی شده؟
+ساختمون پلاسکوریخته پایین،آتشنشان ها موندن زیر آوار...
(از سکوتش ترسیدم)
-من بیرونم،فاطمه رو گذاشتم پیشش اومدم بیرون،الان زنگ زدم میگه آماده
باش زدن دارم میرم سرکار...
+فاطمه رو چیکارکرده؟
-گذاشته پیش مامانم. . . . . .
یه دفعه یاد روز خواستگاریش افتادم....
+می دونی داری چیکار می کنی؟اگه قبول کنی،هرروز باید از یه آدم با دست و
پای سوخته و شکسته پذیرایی کنی؟
-بی خیال من همیشه دوست داشتم شوهرم نظامی باشه! اینم خطراتش مثل اونه
بالاخره بله رو گفت... . . . .
فهمیدم که بغضش به خاطر چی بود!
داشت فکر می کرد اگه امروز شیفت کاری شوهرش بود،الان اونم باید به یتیم شدن و نشدن
فاطمه ی سه ساله اش فکر می کرد...
خودش و گذاشت جای زن هایی که نمی دونن فردا ساعت 8 مرد زندگی شون در میزنه و میاد تو،
یا از امشب همه فامیل باشیون می ریزن تو خونه،برای تسلیت...