خانه ی یاس نرگس

تمامی مطالب این وبلاگ نذر ظهور مهدی فاطمه (عج الله تعالی فرجه الشریف) است.

خانه ی یاس نرگس

تمامی مطالب این وبلاگ نذر ظهور مهدی فاطمه (عج الله تعالی فرجه الشریف) است.

مشخصات بلاگ

من ایمان دارم اگر نرجس خاتون توانست به میزانی از تقوا دست یابدکه به مقام مادری حضرت حجت (عجل الله تعالی فرجه الشریف)نائل شود؛
زنان سرزمین من هم می توانندبه درجه ای ازایمان و یقین برسند که به مقام مادری سربازان قائم آل محمد (عج الله تعالی فرجه الشریف) دست یابند.
فقط کافی است بخواهند و اراده کنند.....
#نرجس_بانو
اینجا محلی است برای نوشتن از روزمرگی های یک معلم، دغدغه های یک طلبه، تفکرات یک بسیجی و عاشقانه های یک مادر.

آخرین نظرات

همه جا تاریک است.  اما صداها را می شنوم. صدای فریاد می آید. ای شاه خائن آواره گردی،خاک وطن را...

شنیدم که می گفتند "امام آمد"، ولی نمی فهمیدم یعنی چه. بازهم صدا می آید و مردم از افرادی به نام بازرگان و بنی صدر سخن می گویند.

12

من متولد شدم،همه جا را می بینم. می گویند 22 بهمن است و به راهپیمایی می رویم. اینجایی که من هستم،همه از این پارچه ها روی سر می اندازند،از همین هایی که مادر من هم دارد و همه فریاد می زنند "مرگ بر آمریکا".

چرا اینان مرگ می خواهند؟

آمریکا کیست؟

من هنوز نمی توانم روی پاهایم بایستم.چهار دست و پا به دنبال توپم به این سو و آن سومی روم. تلویزیون روشن است وفردی می گوید آمریکایی ها در طبس زمین گیر شده اند.

فکر می کنم این آمریکا همان آمریکایی است که در راهپیمایی می گفتند!!!

17

کم کم دیوار را می گیرم و می ایستم. گاهی هم به زمین می خورم و همه می خندند. بچه همسایه پایینی خوشحال است که به مدرسه می رود. اوکلاس اول است. این هارا او می گوید!

همه جا به هم ریخته، همه باهم از جنگ حرف می زنند ومن باز هم نمی فهمم.اما مگر خبر مهم این روزها،مدرسه رفتن بچه همسایه نبود؟! پس چرا یکدفعه همه چیز عوض شد؟! این جنگی که همه از آن حرف می زنند یعنی چه؟!

بعضی وقت ها صدا می آید.با پخش این صدا چراغ ها را خاموش می کنندوپرده ها را می کشند.من جیغ می زنم.مگر این ها نمی دانند که من از تاریکی می ترسم؟

9

بابا دیگر نیست.نمی دانم کجاست. ولی من خیلی دلم براش تنگ شده است.همه جا داغ است.مادرم به زن همسایه می گفت از دوری پدرش تب کرده.آخر وقتی بود اورا روی سینه اش می خواباند...

ومن بازهم نمی دانم این ها از چه سخن می گویند.فقط می فهمم که بابا دیگر نیست تا با هم بخوابیم.آن صدایی را که وقتی بغلش بودم تاپ تاپ می کرد را دوست داشتم.

10

بالاخره بابا آمد.با ساک و پوتین.محکم بغلش کردم. بوی خاک می داد.نمی دانم تا حالا کجا بود.اما دوباره رفت ومن به این رفتن و آمدن های طولانی عادت کردم.

8

الان خیلی از حرف ها را می فهمم.می گویند امام گفته خرمشهر را خدا آزاد کرد. راستی این امام همان امامی است که وقتی من در تاریکی بودم همه می گفتند آمد؟!

الان می فهمم که جنگ یعنی چه و چرا بابا دیر به دیر می آید.

دیروز یک جعبه به کوچه مان آمد.نمی دانم چرا برای اسپند دود می کردند وچراآن جعبه را به زمین هم نمی گذاشتند؟ مگر چه چیز مهمی در آن بود؟

دختر همسایه روبرویی امروز گریه می کرد.می گفت بابایش شهید شده.نمی دانم شهید یعنی چه.از او پرسیدم.گفت یعنی دیگر بر نمی گردد. گفت مگر ندیدی که اورا از جبهه آوردند!

فرزندشهید

ومن هرچقدر فکر کردم به یاد نیاوردم که بابای او کی آمد.فقط دیروز آن جعبه را دیدم که آمد و رفت.

نمی دانم چرا هرچقدر از مادرم راجع به معنی شهید ونیزی که درون آن جعبه بود پرسیدم، جواب نداد،فقط گفت بزرگ که شوی همه چیز را می فهمی...

من بزرگ شدم.به مدرسه می روم وهر روز صدای انفجار می آیدوخانه ها خراب می شوند.می ترسم،اگر خانه ماهم خراب شود.....

من چند وقتی است که بابا برگشته پیش ما و دیگر هیچ جا نمی رود. اما مریض است.پایش هم نیست.نمی دانم کجاست.خودش می گوید در جبهه جا مانده.

دیروز به مادرم گفتم وقتی من سرما می خورم به من شربت می دهی و دیگر سرفه نمی کنم.چرا از همان شربت ها به بابا نمی دهی؟ صدای سرفه هایش نمی گذارد شب بخوابم.ونمی دانم چرا اشک در چشمانش حلقه می زند...

من بزرگتر شدم. می گویند خیلی ها به صدام کمک می کنند تا مارا بکشد.محرمانه چه کرده ایم که نباید زندگی کنیم؟می گویند آمریکا هم به صدام کمک می کند.این اسم چقدر برایم آشنا است.نمی دانم آن را کجا شنیده ام......آمریکا..... باید آن را به خاطر بسپارم

مردم از 598 سخن می گویند.نمی دانم قطعنامه یعنی چه اما مردم می گویند که قرار است جنگ تمام شود.امام هنوز قطعنامه را قبول نکرده‌است.راستی چقدر خوب می شود اگر دیگر جنگ نباشد.

خبر دیگری می رسد.می گویند ناو آمریکایی، هوا پیمای مسافر بری مارا زده است.

راستی چرا؟

مگر مسافرها هم قصد جنگ داشتند؟!

مگر قرارنبود جنگ تمام شود؟!

راستی! باز هم پای آمریکا در میان است...

بالاخره امام قطعنامه را قبول کرد...

من خوشحال شدم،آخر از وقتی متولد شدم همه جا ناآرام است.شاید حالا اندکی به آرامش برسیم...

روزنامه کیهان

پیچ تلویزیون را باز کردم. انا لله و انا الیه راجعون... روح بلند و ملکوتی امام به خدا پیوست...

و ایران غرق در اندوه شد.برخی می گویند حالا که امام رفت دوباره همه جا به هم می ریزد.

دیروز امام رفت و امروز امامی دیگر در راه آمد.نامش خامنه ای است،وجوان است. او رییس جمهور مان بود.اما حالا شد امام. نمی دانم چرا اورا امام خطاب نمی کنند!

بیعت با رهبر جدید

خداراشکر که کشور به هم نریخت چون ما بازهم امام داریم.

کی گویند آن امام پیشین، پذیرش قطعنامه را به جام زهر تعبیر کرده است.برخی می گویند بعداز آن واقعه امام بیمارشد وتا سال بعد از دنیا رفت. می گویند بعداز پذیرش قطعنامه، امام دیگر نخندید... نمی دانم راست می گویند یانه؟!

وهمه چیز آرام است.خداراشکر که جنگ نیست.من هم کم کم مدرسه را تمام کردم و قصد رفتن به دانشگاه را دارم.انتخاباتی هم درپیش داریم.همه باهم دعوا می کنند.بر در و دیوار شهر نوشته: سه سید فاطمی خمینی و خامنه ای خاتمی...

به پای صندوق رای رفتم و هرگز به خاتمی رای ندادم.پیر مردی آمده و به نوجوانی که همراهش است تأکید می کند که نام سید را در برگه بنویسد.وبالاخره همان سید هم شد رئیس جمهور.

من به دانشگاه می روم.چند روزی است که دانشگاه به هم ریخته،همه از قتل های زنجیره ای و کوی دانشگاه سخن می گویند.خدا کند این قادله هم زودتر تمام شود.من که گوش به فرمان امام هستم ولی خسته ام از نا آرامی...

بالاخره تمام شد.قائله کوی دانشگاه را می گویم...ودرس من هم.ازدواج هم کردم.

حالاغمی نداریم جز انرژی هسته ای مان و انتخاباتی که در پیش است.دست در دست دخترم به پای صندوق رای رفتیم و رای دادیم.اما پیرزنی را دیدم که با نوه اش آمده بود، تاکید می کرد نام فلانی را بنویس.اما من شیطنت نوه نو جوان را دیدم،روی برگ رای نوشت: موسوی...

همسرم باردار است.کودک دیگری در راه داریم و من همه چیز را مهیا می کنم تا فرزندانم در امنیت و آرامش زندگی کنند.باز هم همه جا آشوب شد.می گویند تقلب شده... و به خیابان آمده اند.روزهای اول فقط شعار می دادند، اما حالا اوضاع خیلی خراب تر شده.اگر این انقلاب از دست برود؟؟؟

نه،خدا نکند...

خیلی برای حفظ کردنش خون دل خوردیم و خون دادیم.اما

کودکانم...

نه!باید بروم...

اگر نروم کودکانم روی آرامش و امنیت را نخواهند دید.

همسرم به بدرقه آمده است.چشم در چشمش؛ گفتم اگر تو بخواهی.... نمی روم....سکوت کرد.حلقه اشک را در چشمانش دیدم.

گفت: اگر من هم بگویم نرو، تو باید بروی...

دستم را گرفت وبه بیرون هدایتم کرد.وقتی در رابست،صدایش را شنیدم،بغضش ترکید... می گفت: خدایا تو نخواه که کودکانم مثل من بی پدر بزرگ شوند...

روزهای سختی بود،هر روز درگیری.یک بار تکه آجری به سرم خورد،وروزی دیگربا ضربات چاقو و قمه از من پذیرایی شد.

فتنه ای بود بس بزرگ.....اما بالاخره تمام شد.باز هم انقلابمان جان سالم بدر برد.ما خوشحال بودیم؛ من و همسرم و کودکانم.

این روزها می گویند: امام مخالف شعار مرگ بر آمریکا بود.نمی دانم چرا هرچقدر فکر می کنم یادم نمی آید که امام کی این حرف را زد!

آرامش مان دوام چندانی نداشت.باز هم جنگ است.این بار در سوریه و عراق. می گویند تکفیری ها می خواهند به خاندان رسالت جسارت کنند.....عجب خانواده ای! بعد از هزار و چهارصد سال هنوز هم دشمن دارند.....

اینجا می گویند جام زهر دیگری در راه است.نمی دانم چه خواهد شد و امام چه خواهد کرد. اما هرچه که شود،این انقلاب باید پا برجا بماند. وظیفه من چیز دیگری است.

من ساکم را بدست می گیرم و به جنگ می روم.

درگیری ها خیلی شدید است.تکفیری ها سر می بُرند....تجاوز می کنند....خون می ریزند....

اینجا هر روز عاشورایی برپاست.....

مگر بچه شیعه مرده باشد که پای شمر و دارو دسته اش به بارگاه عمه سادات برسد.

همان بقیع را که خراب کردند،برایمان بس است.خون می دهیم اما زینب را دوباره به دست نامحرمان نخواهم سپرد.... یک بار که به اسارت رفت برای بی آبروی همه تاریخ بس است.

من ایستادم و جنگیدم،چشم در چشم گلوله.

نمی دانم چه شد! چرا اینقدر سبک شدم؟!

خدایا چقدر پرواز زیباست......

واین مولایم حسین(علیه السّلام)  است که به طرفم می آید....

ومن رفتم.....

شهید

مراهم با جعبه به خانه آوردند ؛ مثل پدر همسرم.....

مردم دلشان برای دختر همسایه می سوزد......می گویند طفلکی......

وجعبه آرام آرام می آید....

وکودکانی را می بینم که از مادرشان می پرسند آن جعبه چیست؟ اما خوب می دانند که شهید یعنی چه!

من در جعبه برگشتم .... روی دست دیگران.........و فرزندانم رابه خداسپردم........ اما انقلابم را به شما می سپارم.......

 

 

 

 

راستی!  مرا شناختید؟

#من_نسل_انقلابم......فرزند ایران......متولد یک هزار سیصد و جنگ.....

 

  • ۹۷/۱۲/۰۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی